پسر گلم...
سلام قند عسل مامان...
امروز پنجشنبه صبح من و بابایی کلی دنبال خونه گشتیم و عصر خسته و کوفته اومدیم خونه ..
عصر تصمیم گرفتیم بریم سونو گرافی چون هم خودمون هم بقیه کنجکاو بودیم
تا جنسیت تو رو بدونیم تازه الانم دیر شده بود..
با لاخره بعد ازین همه مدت راهی سونوگرافی شدیمون خواستیم یه جای خوب بریم
بخاطر همینم از چند نفر پرسیدیدم
یه سونوگرافی تو خیابون مطهری رو بروی بیمارستان جم رو بهمون معرفی کردن..
سونوگرافی اطهری میگن سونو معروفیه..
بالاخره پیدا کردیم و رفتیم داخلو نوبت گرفتیم من و بابایی دل تو دلمون نبود خیلی استرس داشتم
از بابایی پرسیدم فکر میکنی چیه پسره یا دختر ..؟
بابایی هم گفت مهم نیست مهم اینه که سالم باشه..
بعد از نیم ساعتی نشستن تو سالن انتظار منو صدا کرد گفتم میشه همسرم هم بیاد داخل اجازه نداند..
من هم با ناراحتی از بابایی جدا شدم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و منتظر اومدن دکتر شدم
دکتر اومد و سونو رو انجام داد به مانیتور نگاه میکرد ازش پرسیدم دکتر سالمه گفت آره ..
گفت 21 هفته و چهار روزته یعنی 5 ماهت تموم شده و امروز رفتی تو ماه ششم..
گفت برای چی اومدی گفتم برای تشخیص جنسیت..
بعد از یه مکث گفت جنسش که .. پســـره..
وقتی اینو شنیدم خیلی خوشحال شدم ولی تعجب نکردم چون انگار از قبل بهم الهام شده
بود که تو پسری عزیز دلم..
ولی الان دیگه مطمئن شدم اون لحظه فقط به این فکر بودم که زودتر بیام بیرون و به بابایی بگم آخه اون پسر و خیلی دوست داره..
از اتاق اومدم بیرون بابایی اومد جلو و گفت چی شد ..؟چی گفت..؟چیه؟
خنده ام گرفته بود بابایی خیلی هول شده بود منم خواستم سر بسرش بزارم با خنده گفتم دختر ..
گفت دروغ نگو ..هی اصرار کرد و منم بهش گفتم پسره بابایی خیلی خوشحال شد..
اینگار دنیا رو بهش داده باشن..برگه سونو رو ازم گرفت و رفت تا از دکتر جواب صد در صد بگیره
دکتر هم جواب قطعی رو بهش داد و اونم با خوشحالی اومد و با هم رفتیم بیرون..
تو راه همش درباره تو حرف میزدیم و خوشحالی میکردیم..
خدا رو شکر کردیم که تو رو بهمون داده..
پسر گلم شش ماهگیت مبارک..
من و بابایی بی صبرانه منتظر اومدنتیم..