ماه آخر..

عزیزم امروز برای آخرین بار رفتم پیش خانم دکتر برای معاینه ..

90/6/29 ساعت هفت عصر بود با دایی رضا و مامان بزرگ رفتیم ..

بعد از کلی معطل شدن تو مطب ..

بالاخره نوبتم شد و رفتیم تو خانم دکتر فشارمو گرفت گفت 20 صدای قلبتم به آرومی شنیده میشد خانم دکتر گفت مشکوکه و باید امشب زایمان کنم .

.من که کلی ترسیده بودم و از یه طرفم خوشحال برای زودتر دیدن تو به خانم دکتر گفتم ولی من که قرار بود 1 مهر زایمان کنم..

گفت نمیشه و باید امشب بستری بشم..

زود یرو حونه کاراتو بکن  ساعت 9 بیا بیمارستان..

ما هم نگران بودیم که بابایی هنوز از سر کار نیومده و چیکار کنیم که یهو بابایی زنگ زد و گفت من رسیدم تهران گفتم بیا در مطب ..

بهش گفتم که تو امشب میخوای بدنیا بیای .

.خیلی دلشوره داشتیم با عجله اومدیم خونه و حاضر شدیم دیگه دیر شده بود خانم دکتر گفت امشب دیگه نمیشه بیام برای زایمان فردا صبح ولی امشب یاد به خاطر فشار بالاتو کندی حرکات جنین بستری بشی..

ما هم رفتیم بیمارستان اقبال و پذیرش گرفتیم و من هم تو بخش زایمان اورژانس بستری شدم خیلی دلهره داشتم مدام آیته الکرسی میخوندم و هزار تا صلوات نذر کردم برای سلامتیت.. همش به فکر تو بودم ..

پرستارا همش فشارمو کنترل میکردن بالا بود 18-20  حرکات قلب تو هم خیلی کند بود به خاطر همین همون شب به خانوم دکتر زنگ زدن و اومد و منو آماده کردن برم اتاق عمل ..

مامان بزرگ و بابایی دم در اتاق بودن باهاشون خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل خیلی ترسیده بودم همش برات دعا میکردم و سلامتیتو از خدا میخواستم ..

از کمر بیهوش شده بودم همه چی رو میدیدم  تو اتاق با خانم دکتر و پرستارا حرف میزدم ولی اون لحظه که تو بدنیا اومدی رو دیدم گفتم بچه ام کو خانم پرستار گفت خیلی خوشگله تو رو که مثل یه فرشته بودی نشونم دادن سرخ بودی و گریه میکردی خیلی لحظه قشنگی بود نمیتونم توصیفش کنم..

بعدشم که حالم بد شد و بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم حالم بد بود و تو بخش بودم و مامانم و بابایی بالا سرم بودن اونا گفتن که تو رو دیدن که چقدر خوشگل و ناز بودی..

از خدا ممنوم که تو سلامتی پسر خوشگل و نازم..